بهشت كوير ،خبر را دريابيد

ياد داشتهايي از طبيعت زيباي دهستان خبر


يادش به خير ،اول مهر 1352اولين روز ورود به مدرسه بود ، براي من كه درست نمي تونستم فارسي صحبت كنم روز سختي بود ، اكثر ما بچه تركهاي خبري تا قبل از رفتن به مدرسه فارسي بلد نبوديم.توي كلاس يه شعري كه خيلي هم معني فارسي جالبي نداشت خواندم ، معلم ما خانم جلالي بود از يكي از بچه ها سوال كرد اين چي ميگه ؟ اون خير نديده هم شعر را به فارسي ترجمه كرد و معلم دستور داد تركه انار بياورند ، چشمتان روز بد نبيند ، كتكي خوردم كه بعد از اون مثل بلبل فارسي را ياد گرفتم.

 

نویسنده: حسين عليمرداني ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

..... روزگار سختی بود ، فقر و بدبختی و نداری امان همه را بریده بود ،سالهای تنگ و ننگی بود ، درآمد اهالی فقط چند تا بته گردو بود  و زردالو و.....که اونهم یه سال سرما می زد و یه سال نمی زد. تعداد کمی از مردم راهی بندر عباس دنبال کار و کاسبی میرفتند .فاصله مدرسه تا خونه ما زیاد بود ، اون سال زمستانش سرد ، برف همه جا را سفید پوش کرده بود ، اول صبح که بلند شدم برم مدرسه دیدم کفشهامون زیر برف مدفون شده ،اخه خونه ما یه تک اتاق بود با در چوبی که لنگه در به بیرون باز می شد .و کفشامونو مگذاشتیم تو در گاه در. کفشامون پلاستیکی بود اونم از جنس بازیافتی ، سفت و شکننده ، وقتی سرما می زد مثل حلب خشک و شکننده می شد. لباسامون هم خیلی مناسب نبود کت و شلوار اغلب بچه ها چند تا پشت گردیده بود تا به آنها رسیده بود ، از پدر به پسر اولی بعد دومی و بعد به آنها.اون زمون مثل حالا بوتیک و مغازه های اینچنینی نبود چند تا مغازه بیشتر دیده نمی شد. یکیش بهایی بود ، پدر و مادرا گفته بودند اون نجسه ، ماهم جرات نمی کردیم ازش چیزی بخریم. وقتی بابامون می خواست برامون لباس بخرن به دکون دار سفارش می داد یه دست کت شلوار برای پسرم بیار یه کم بزرگتر از قیافه اش چرا که قراره چند سال دیگه اونو بپوشیم.

شلوار رو که می پوشیدیم می دیدیم که خیلی گشاده ، مادر با سوزن می افتاد به جونش چند تا ساسین می داد ، و می بایست کمر بند را محکم می کشیدیم تا از پامون نیفته ، قیافه ، دیدنی بود ، بمب خنده می شد، کمر ما مثل دهن مفرشو صدتا چین خورده بود.

کفشامو از زیر برف در آوردم و کتمو پوشیدم من چون اولین بچه بودنم و عزیز دوردونه کتم و شلوارم بد نبود. وقتی پامو تو کفشام کردم ، حس کردم توی یه قوطی حلبی داغ پام چسبید به کفش ، چاره ای نبود ، اون زمان مدرسه بخاری هیزمی داشت و معاون مدرسه گفته بود هرکس که میاد باید هیزم هم بیاره ، از ترس معاون یه هیزم قوسک برداشتم و دست دیگه مو کردم تو جیب . برف یخزده و لغزنده بود . بعضی وقتا یه هو لنگمون به هوا می رفت ، پاهمون تو کفش یخ زده بود و مورمور می کرد ، دیگه هیچ حسی نداشت .دستهامون هم بدتر یخ زده بود. آخه این هیزم لعنتی شده بود قوز بالا قوز به یه بدبختی به مدرسه می رسیدیم ، اگه دیر می شد وا مصیبت؟!اول صبحگاه میرفتیم سر کلاس . زنگ اول تا آخرش بی حس و یخ زده بودیم. از همه بدتر زنگ اول ریاضی داشتیم ، ترکه اناری و دستای خیس و خدر عاقبت آن بود. زنگ دوم کم کم کلاس گرم می شد ، انگشتای پاهامون به مور مور می افتادند . کفشها چون لاستیکی بودند زود ترک بر می داشتند ، ظهر که بر می گشتیم خانه می بایست انبر را توی آتیش می گذاشتیم تا کفش رو وصله کنیم .سرما ، فقر درد بدی بود که بر جان ما افتاده بود.شب بغل بخاری هیزمی لم داده و بابام رادیو رو را باز می کرد ، اخبار رو از نیمه می شنیدم " علیا حضرت فرح پهلوی مادر ایران زمین مدرسه ......بیمارستان ......... را افتتاح کرد. من نگاهم به شاخه نیمه خشک قوسک بود که با آه و ناله می سوخت با چشم خودم می دیدم چه جوری خشک و تر پای هم می سوزه. و ناله شان هم اثری ندارد.

 

نویسنده: حسين عليمرداني ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

احمد تنبل مردی بود که دست به هیچ کاری نمی زد ، بالاخره زنش از دست او عاصی شد و او را از خانه بیرون انداخت ، احمد تنبل رفت و رفت و رفت تا به بیابانی رسید دید لش خری افتاده است و کمی آن طرفت تر چوب وچماق روی زمین است . از ترس جانش روی چوی و چماق نوشت : هزار تا کشتم ، دو هزار تا زخمی و سه هزار تا فراری .... !؟ بعدش کنار لش خر خوابید و چوب و چماق را بالا سرش گذاشت . بعد از مدتی  دیوی از آنجا رد می شد دید مردی خوابیده ، خواست او را بخورد چشمش به نوشته روی چماق افتاد پا به فرارگذاشت رفت و به رئیس دیوها گفت رئیس دیو ها به چند نفر دستور داد بدوناینکه باعث ناراحتی مرد شون اورا بیاورند ، چند تا دیو سفید راه افتادند و رفتند و احمد لعنتی را با خود آوردند ، احمد که فهمیده بود دیوها از او می ترسند  تا رسید دستور خوراک داد . پس از خوردن حمام گرم خواست ، دیوها هم دستور اورا اجرا می کدند. رئیس دیوهای سفید گفت : این مرد برای چنگ به دردمان می خورد . به احمد گفت پس فردا با دیوهای سیاه بجنگد.

روز جنگ احمد گفت پاهایم را محکم به اسب ببندید و دستهایم را آزاد بگذارید ، به همین ترتیب احمد جلوی لشکر دیوهاییسفید به راه افتاد.ناگهان دید لشکر دیوهای سیاه می آیند ، خیلی ترسید و از ترس به کنده درختی آویزان شد تا اسب را نگهدارد ، اما کنده درخت پوسیده بود و ازریشه در آمد دیوهای سیاه دیدند مردیجلوی لشکر دیوهای سفید درختی را کنده و می آید از ترس پا به فرار گذاشتند. و شکست خوردند.

دیوهای سفید پیروز و خوشحال به خانه برگشتند ، احمد را که از ترس زیر خود را خراب کرده بود و آنرا به جای "عرق مردی"  به دیوها جا زده بود به حمام فرستادند . رئیس دیوها سفید به دیگران گفت این مرد خیلی خطر ناک است باید آنرا بکشیم .احمد این حرفهارا شنید ، نیمه های شب یک کنده درخت جای خود زیر لحاف گذاشت ، و خود گوشه ای پنهان شد. دیوها سنگ بزرگی آوردند و روی رختخواب احمد که درونش کنده درخت بود انداختند ، و فرارکردند احمد از جایی که پنهان شده بود با صدای بلند گفت : کمی کمرم نرم شد ، دیوهای این را شنیدند و خیلی ترسیدند، و فرار کردند. احمد آمد و کلیدهارا برداشت در های اتاقها را باز کرد و کسانی که زندانی بودند آزاد کرد و هرچه ثروت داشتند برداشت و به خانه برد.

نویسنده: حسين عليمرداني ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

.... کلاس سوم و چهارم دبستان بودم یه روز طرفای عصر بود که بابام بهم گفت " بچه خرا از گرسنگی مردند برو بازشون کن ببر توی رودخونه تا کمی بچرند"آخه اون روزا مثل حالا نبود که صدای قژ قژ موتور و ماشینا هر لحظه توی خیابون و کوچه ها آسایش مردم رو سلب کنه. مردای آبادی محصولات خودشونو با خر به مناطق دیگه حمل می کردند تا استان هرمزگان و فارس پیاده می رفتند تا شکم ماها رو سیر کنند. بنا بر این هرکسی چند تا خر داشت ،گرچه زندگی سخت بود و فقر بیداد می کرد اما دور از غوغای تمدن امروز بود .  از طرفی هم پدر بزرگم از سیرجان آمده بود لازم بود یه سری بهش بزنم ، یه پیر مرد مهربون که منو خیلی دوست داشت خدا بیامرز دوتا زن گرفته بود مادر بابام که مرده بود و یه زن دیگه که ازش بچه ای نداشت. گفتم برم ببینم برام چی آورده ، خرا رو تو رودخونه ول کردم و دویدم سمت خونه پدر بزرگم ، پیر مرد تا منو دید بوسم کرد و گفت از کجا می ای بابم گفتم تو رودخونه جلوی خرام ، ( اینوعمداً گفتم تا هرچی که قرار بود بهم بده زودتر بده تا برم ) زنش داخل اتاق بود رو کرد به او و گفت مانو یه چیزی بیار بچم بخوره باید بره خراش میرن خونه باباش کتکش می زنه ، نمیدونم زن پدبزرگم اون تو چیکار می کرد چرا لفتش می داد ،دل تو دلم نبود،مرتب بزاقم ترشح می کرد، منم از ترس اینکه خرا برن خونه و حالگیری بشه آویزون بودم ، نزدیک بود فریاد بزنم و بگم زود باش دیگه . بالاخره زن پدر بزرگم از تو اتاق اومد بیرون یه سیب کوچولو گذاشت تو دستم وگفت بگیر للو جانم برو خونتون . ناگفته نمونه وقتی پدر بزرگم زنش می رفت مسافرت با ما مهربون بود من همیشه می رفتم پیشش و قتی زنش بود ، بینمون شکر آب می شد. القصه یه نگاه سیب کردم یه سیب کوچولو که یه طرفشو نمی دونم موش خورده بود یا گنجشک  تو دستام محکم گرفته بودم و به طرف رودخانه می دویدم ، آب دهنم داشت از لب و لوچه ام سرازیر می شد ، توی دهنم مزه خوش طعم سیب داشت لحظه به لحظه بیشتر می شد چند بار تصمصم گرفتم گازش بزنم اما دلم نشد ، رسیدم تو رودخونه خوشبختانه خرهام هنوز می چریدند ، اومدم کنار رودخونه نشستم اول سسبمو شستم گذاشتم بغل دستم روی شنهای سفید و تمیز که آب رودخونه هر لحظه اونارو می شست، پیش خودم گفتم بذار صورتمو که از فرط دویدن عرق زده بود بشورم بعد با خیال راحت سیبو بخورم ، پشت سرم یکی از خرا داشت بوته پونه وحشی را می خورد صدای کروپ کروپ دهنش رو می شنیدم ، بی خیالش شدم  چند بار آب سرد رودخونه را به صورتم زده و از چند تا نفس عمیق کشیدم تا خوب سیبه بچسبه شاید نیم تا یک دقیقه شستن صورتم طول کشید ، در حالیکه داشتم امواج رودخونه رو نگاه می کردم دستمو بردم تا سیبو بردارم دیدم خبری نیست ؟! نگاه کردم دیدم جای سنگ کلوخ ، هاج واج شده بودم ، خدای من ، بسم الله ، سیبم کجا رفت ؟ همین الان گذاشتمش اینجا ، یه لحظه به فکرم رسید شاید افتاده تو رودخانه آخه جایی گذاشته بودم که وقتی آب موج می زد به آن می رسید ، چند صد متر همراه جریان آب دویدم هیچ خبری نبود ، نامید برگشتم ، طعم سیبی که توی دهنم بود به تعم تلخ گسی تبدیل شد دهنم خشک ، و بی مزه بود چنتا تا فحش آبدار به بخت خودم دادم . نزدیک همون خری که اون لحظه پشت سرم می چرید رسیدم ، یهو متوجه شدم آب سفید رنگی از گوشه لبش می ریزد چیزی تو دهنشه ، خوب نگاه کردم  دیدم بله سیب منه دیگه آخرشه ، خره جوری  با لذت و سرو صدا سیبو می خورد که دهنم آب افتاد ، بغض تو گلوم گیر کرده بود .دنبال یه سنگ نسبتاً بزرگ و گرد گشتم تو فاصله نیم متری در حالیکه خره داشت آخرین قطعات سیب را با ملچ و ملوچ می خورد سنگو وسط پیشونیش زدم چنان ضربه محکم بود که سنگ برگشت به سمت خودم  خره یه صدای داد و تکه کوچکی از هسته سیب که خوردنش برای خر هم سخته رو زمین افتاد .

 

کنار رودخانه برگشتم توی اون حال و حوای بچگی در حالیکه اشک توی چشام جمع شده بود به فقر لعنت فرستادم .


نویسنده: حسين عليمرداني ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:خری که سیب مرا خورد , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , khabrman.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com