احمد تنبل مردی بود که دست به هیچ کاری نمی زد ، بالاخره زنش از دست او عاصی شد و او را از خانه بیرون انداخت ، احمد تنبل رفت و رفت و رفت تا به بیابانی رسید دید لش خری افتاده است و کمی آن طرفت تر چوب وچماق روی زمین است . از ترس جانش روی چوی و چماق نوشت : هزار تا کشتم ، دو هزار تا زخمی و سه هزار تا فراری .... !؟ بعدش کنار لش خر خوابید و چوب و چماق را بالا سرش گذاشت . بعد از مدتی دیوی از آنجا رد می شد دید مردی خوابیده ، خواست او را بخورد چشمش به نوشته روی چماق افتاد پا به فرارگذاشت رفت و به رئیس دیوها گفت رئیس دیو ها به چند نفر دستور داد بدوناینکه باعث ناراحتی مرد شون اورا بیاورند ، چند تا دیو سفید راه افتادند و رفتند و احمد لعنتی را با خود آوردند ، احمد که فهمیده بود دیوها از او می ترسند تا رسید دستور خوراک داد . پس از خوردن حمام گرم خواست ، دیوها هم دستور اورا اجرا می کدند. رئیس دیوهای سفید گفت : این مرد برای چنگ به دردمان می خورد . به احمد گفت پس فردا با دیوهای سیاه بجنگد.
روز جنگ احمد گفت پاهایم را محکم به اسب ببندید و دستهایم را آزاد بگذارید ، به همین ترتیب احمد جلوی لشکر دیوهاییسفید به راه افتاد.ناگهان دید لشکر دیوهای سیاه می آیند ، خیلی ترسید و از ترس به کنده درختی آویزان شد تا اسب را نگهدارد ، اما کنده درخت پوسیده بود و ازریشه در آمد دیوهای سیاه دیدند مردیجلوی لشکر دیوهای سفید درختی را کنده و می آید از ترس پا به فرار گذاشتند. و شکست خوردند.
دیوهای سفید پیروز و خوشحال به خانه برگشتند ، احمد را که از ترس زیر خود را خراب کرده بود و آنرا به جای "عرق مردی" به دیوها جا زده بود به حمام فرستادند . رئیس دیوها سفید به دیگران گفت این مرد خیلی خطر ناک است باید آنرا بکشیم .احمد این حرفهارا شنید ، نیمه های شب یک کنده درخت جای خود زیر لحاف گذاشت ، و خود گوشه ای پنهان شد. دیوها سنگ بزرگی آوردند و روی رختخواب احمد که درونش کنده درخت بود انداختند ، و فرارکردند احمد از جایی که پنهان شده بود با صدای بلند گفت : کمی کمرم نرم شد ، دیوهای این را شنیدند و خیلی ترسیدند، و فرار کردند. احمد آمد و کلیدهارا برداشت در های اتاقها را باز کرد و کسانی که زندانی بودند آزاد کرد و هرچه ثروت داشتند برداشت و به خانه برد.